دینادینا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

شازده خانوم کوچولو...

آخریییییییییییییییین هفته نه ماهگی

دخمل نااازم تو این هفته یه عاااااااالم اتفاق افتاد اول اینکه شما دوتا دندون به لیست بلند بالای دندونات اضافه کردی و الان که دارم برات می نویسم هشتمین دندونت داره کم کم در می یاد و اذیتت می کنه این اتفاق هم مهم ترین اتفاق تو این هفته برای ما و شما بود اتفاقات دیگه رو هم لیست وار برات میگم *البته یه اتفاق خییییلی مهم دیگه هم این بود که شما علاوه بر اینکه گوشه مبلها رو می گیری و راه میری و دنده عقب از مبل و تخت پایین میری حالا دیگه از مبلها بالا هم میری من فدات که انقددددددددر پشت کار داری که وقتی اراده کنی کاری رو انجام بدی انقددددر تلاش می کنی تا آااااااخرش موفق می شی مثل چند وقت پیش که همه تلاشت در این بود که وقتی چیزا رو گر...
30 آذر 1392

92/6/7 پنجشنبه

دخمل نازم تا امروز 8 ماه و 17 روز از عمر نازنینت گذشته امروز روز خوبی نبود چون شما خیییییلی اذیتم کردی هم سر غذا خوردن و هم سر پوشیدن پمپرزت منم که خیییلی خسته ام و تک و تنها دارم بزرگت می کنم البته بابایی هم کمکم می کنه ولی خوب تا 3 سر کاره بعدش هم ناهار و نماز و لالا خوب دیگه وقت زیادی برای نگهداری ازت نداره خلااااااصه امروز با هم درگیر شدیم و ..... بعدش هم بابات برت داشت ببره خونه بابایی اینا که می خواستن دوباره برن فریدون کنار برای مراسم عمه و دلشون برات تنگ شده بود منم از فرصت استفاده کردم و برات یه پیراهن خوشگل دوختم اما همچنان باهات قهر بودم تا اینکه اومدی و بردمت حمام  و بعدش باهم خوابیدیم و شما هی وسط خواب گ...
30 آذر 1392

یه تصمیم جدیییییید

سلام خوشمل خوشملا برای وبلاگت یه تصمیم جدید گرفتم :چون همش قاطی می کنم که مطالب و عکسات مال کدوم ماهته از این به بعد به تعداد روزای عمرت که انشالله هی زیاااااااااااد شه عکساتو میذارم مثلا امروووووووووووز 8 ماه و 16 روزته من فدات که نصف نه ماهگیتو گذروندیییییییییییی امروز هم به مناسبت نیمه نه ماهگیت بهمراه بابا رفتیم فست فود خاطرات بچگی مامانی قبلا هم با هم رفته بودیم اونجا که پدرمونو در آورده بودی و میخواستی ساندوچ باباجونو به زززززززززززززور از دستش درآری امروز به همین خاطر و برای اینکه اینبار اذیت نکنی برات تو ظرف غذای مسافرتیت که دیروز خریده بودیم سوپ و ماست ریختم و حتی ظرف آب و پیش بند هم برداشتم و قبل اینکه ساندویچها آماده...
30 آذر 1392

سومین هفته 9 ماهگی

دختر ناااااازم سلام تو این هفته خییلی کارها رو برای اولین بار انجام دادی که با هم لیست وار مرورشون می کنیم : 1. برای اوولین بار شنا کردی ( روز جمعه که سوم عمه من بود با هم رفتیم فریدون کنار و تو راه برگش برای عوض شدن حالمون رفتیم تا به دریا نگاه کنیم و یکهو من جو گیر شدم و شما رو با لباس بردمت تو آب البته بیشتر به خاطر این بود که تابستون داره تموم میشه و شما تابحال تو آب دریا نرفته بودی انقدددددر هم خوشت اومد که نگوووووووووووووووووووووووووووووووووو                               &nbs...
30 آذر 1392

دو هفته اول 9 ماهگی

  ناز گل مامان تو این دو هفته خیییلی اتفاقات افتاد که البته بخاطر شیطون تر شدن شما دیگه شبا نای وب نوشتنو ندارم و همراهت می خوابم روزها هم یا  همش دارم خونه تمیز می کنم (چون حتی ریزترین آشغالها از چشمای تیز بینت دور نمی مونه و برش میداری و میذاری تو دهنت) ویا اینکه برات غذاهای جورواجور درست می کنم چون خانوم دکتر گفته دیگه بهت سرلاک ندم چون باعث میشه شیطون تر شی و باید تو میان وعده های پوره درست کنم منم چوون دوست ارم شما غذاها رو تازه تازه نوش جووونت کنی  به خودم سخت می گذره که البتتتتتتتته فداااااااااای یک تار موت خوب از امروز شروع می کنم و کم کم از خاطرات ایندو هفته به همراه عکساش تو این پست میذارم البته بای...
30 آذر 1392

92/3/26 دینا و واکسن 6 ماهگییییییییییییییییییییییییییییییییی

دینا خانوم ظهر روز یکشنبه بهمراه مامان و باباش رفتن بهداشت تا واکسن 6 ماهگیش رو برای خانومی تزریق کنن . بعد واکسن باباجون دینا و مامانشو برد خونه مامانیش و تا عصر اونجا موندن . اینم عکسای بعد واکسن خانومی خانومی هم بعد اومدن به خونه شیر نوش جان کرد و کنار باباجونش خوابید ساعت 6 بعد از ظهر وقتی مامانش قطره استامینوفن رو بهش داد خانومی کلی بالا آورد و تخت پر شد از شیر و از اون به بعدخانومی هر نیم تایک ساعت یکبار بالا آورد و مامان باباش مجبور شدن ببرنش بیمارستان اونجا خانوم دکتر مهربون گفت اکه خانومی با معده خالی هم بالا بیاره باید بستری شه که البته خانومی لطف کرد با معده خالی هم چندباری بالا آورد و بستریش کردن . دیگه نگم از ...
30 آذر 1392

5-6ماهگی دینا

دیناخانوم شب ماهگرد 5 ماهگیش رفت خونه مامی زهراش اونجام با عمه مایده.عمو دنی.مامی مامان و بابا جشن گرفتن الهیییییی100 سال زنده باشی دخترم بووووووووس قرار شد از این به بعد صبح روز هرماهگرد تولد خوشگل خانوم ازش یه عکس لخت بندازم بوس بوس جیگرم صبح ماهگرد اولین ساندویچ دینا 92/2/23 دوشنبه دینا خانوم بهمراه مامان و بابا رفته بودن ساندویچی خاطرات کودکی مامان . وقتی دیناخانوم ساندویچو   دست بابایی دید یکهو بیتاب شد و شروع کرد به دست و پازدن و همشش ساندویچو از دست باباجون میکشید تا بخورتش آخه خانومم شما میتونی ساندویچ بخوری؟ 92/2/25 چهارشنبه امروز دینا خانوم خیلی شیطونی کرد. مامان هم که ا...
30 آذر 1392

3-4 ماهگی دینا کوچولو

بیرون اومدن از کریییییییر دینا خانوم فروردین ماه یعنی تقریبا از 10 فروردین دییییگه تو کریرش بند نمیشد حالام چند تا عکس از بیرون انداختن خودش از کریر براتون میذارم(البته این عکسها مال 5ماهگی خانومیه عکسهای 3ماهگیش تو لب تاب دایی جونشه بعد اونا رو هم براتون میذارم)                                                        &n...
30 آذر 1392

آخرین روزهای نه ماهگیییییییییییی92/7/13

سلام خوشگل مامان تا امروز نه ماه و 24 روز از عمر نازنینت رو سپری کردی و من فدای لحظه لحظه عمرت شم ماااااااااااادر عزیزکم نمیدونی چقددددددددر به هم وابسته شدیم آخه قبلا خیییلی بابایی بودی ولی حالا برعکس شدی فکر کنم فهمیدی اگه مامانی نباشه و حواسش به غذا خوردنت و وسایلت نباشه یا گرسنه میمونی و یا همممه چیت جا گذاشته میشه از بس این باباییت حواس پرته نازنازی مامان تو این مدت یه بار همراه بابایی ایناو خاله سکینه شون (دختر عموی من ) رفتیم ییلاق یک بار هم وقتی برای مراسم چهلم عمه من رفته بودیم فریدونکنار همراه خاله زری(دختر یه عمه دیگم) رفتیم دریای بابلسر دور زدیم و بعدش هم به فروشگاههای بین راه سری زدیم و برای شما خوشگل خانوم لبا...
15 آذر 1392